بعد کار با همکارا خداحافظی کردم. عکس دستهجمعی گرفتیم. همدیگه رو بغل کردیم و به هم دست دادیم. همه بغضی بودن. پرنا زد زیر گریه. من اما خودم رو حفظ کردم. هر چی خواستم بغلش کنم نذاشت. گفت من آدم خداحافظی کردن نیستم. نمیخوام باهات خداحافظی کنم. دلم میخواست سعید و مونا و پرنا رو بغل کنم. اما سعید زودتر از بقیه رفت. پرنا نمیخواست و فقط مونا رو بغل کردم. به بقیه هم دست دادم. فکر کنم تو این شرکت اولین کسی بودم که این کار رو کردم . هیچکس ممانعت عقیدهای در این زمینه نداشت ولی خودشون رو دور نگه میداشتن و کمی محافظهکار بودن. من همیشه تو زندگیم بیپروا و جسور زندگی کردم. از اینکه کار جدید انجام بدم نترسیدم و اتفاقا با ذوق بهش حملهور شدم. به خاطر همین جسارت گاهی وقتها تابوشکن و خلافبقیه نشون داده شدم. تو آسانسور با مونا وقتی چشم تو چشم شدیم زد زیر گریه. منم اشکام ریخت. بغلش کردم. با هم تا مترو پیاده رفتیم. بعدش من خودم را کولهبزرگ سنگین با لپتاپ و کلی پیادهروی به کافهنادری رسوندم. مانی و فائزه قبل من رسیده بودند. ویتر کافه آدم بامزهای بود. هر سر کافهنادری رو بگیری میتونی ازش یه قصه دربیاری. مانی و فائزه میگفتن و میخندیدند ولی من ساکت بودم. بعد از مدتی بهار اومد. فائزه و مانی رفتن دستشویی. من و بهار صحبت کردیم. با بچهها کمی نشستیم تا کافه تعطیل بشه. بعدش پیاده رفتیم تا بابهمایون. با یه کوله سنگین تا اونجا پیاده رفتیم. بهار که اومد باهاش صحبت کردم. از فائزه رنجیده بودم. دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم. اون دوست داشت که صحبت کنیم و ارتباط برقرار کنیم. من دلم نمیخواست. مانی بهمون شیرینی کنکورش داد. قبل شام وقتی یه لحظه برگشتم مانی و فائزه رو نگاه کردم. فائزه گفت تو چرا باتریت خالی شده؟ تمام مدت پر از بغض بودم. تپش قلبم زیاد شده بود. نفسم بالا نمیومد. از برگری که مانی برام خرید نصفش رو به زور دادم پایین. بهار میخواست حرف بزنیم توی جمع. هر بار یه موضوعی رو بهونه کرد تا صحبت کنیم. من اما ممانعت کردم. انقدر حالم بد بود که با شوخیاشون نمیتونستم بخندم. چیزی برام خندهدار نبود. ساکت بودم و جدی، پر از بغض و استرس و قلبم داشت از سینم کنده میشد.موقع خداحافظی پرسیدند کی کجا میره. همه آدرسهاشون رو گفتند. پرسیدند تو میری خوابگاه؟ گفتم نه. نمیخواستم بگم بهشون کجا میریم. دلم نمیخواست چیزی بدونن. اصرار کردند. گفتم میخوام برم بیمارستان یا درمونگاه.اصرار کردند که چرا و برای چی. نمیگفتم. مانی فکر کرد ممکنه باشم یا هر چی واسه همین نمیگم و راحت نیستم. گفتم این نیست. میخوام برم بیمارستان یه آمپول آرامبخش بزنم. هر چی سعی میکنم نمیتونم راحت بشینم. گفتن چرا قرص نمیخوری؟ گفتم خوردم. افاقه نکرد. بچهها گفتن نمیذاریم تنها بری بیمارستان. باهات میایم. مانی و بهار نقشه رو دستشون گرفتن و جلو رفتن تا من و فائزه تنها باشیم و حرف بزنیم. بعد مدتها با فائزه کمی صحبت کردیم تا به بیمارستان رسیدیم. رفتم نوبت بگیرم و گفتند پزشک برای ویزیت نداریم. برید یه جای دیگه. اومدم تو حیاط. بهار رفت با دکتر داروخونه صحبت کرد و یه قرص قلب برام گرفت و با یه بطری آب آورد تو حیاط. قرص رو که خوردم خیلی آروم شدم.بیمارستان اومدنمون سوژه خنده شد. ۴ نفر آدم به خاطر یه قرص رفتیم بیمارستان. روی صندلیهای حیاط نشستیم تا حالم بهتر شه و بهار یکسره مسخرهبازی درآورد و خندیدیم. پنج دقیقه آخر، موقع رفتن، وقتی آروم شدم باهاشون خندیدم. دیگه آخرهای شب شده بود. از بیمارستان اسنپ گرفتیم. من و مانی، فائزه و بهار. تو راه برگشت با مانی حرف زدم. من رو رسوند و خودش رفت. در خوابگاه رو که باز کردم، یه دختری توی راهرو بهم گفت: دختری که همیشه استایلای شیک وخفنِ هنری میزنی و هر روز صبح زود هم میری حموم. فهمیدم چرا! چون هر شب که میرسی خوابگاه قیافت خیلی پاره و خستهاس، ببین خودتو. ولی امشب بهتری. جای خوبی بودی؟ خندیدم و گفتم بیمارستان. گفت ایشالله هیچوقت گذرت به اونجا نرسه دیگه. تشکر کردم. این دختره فکر میکرد من نقاش یا دیزاینرم. شنیدن اینکه 《انسانشناسی》میخونم براش عجیب بود. توی خوابگاه رابطه خوبی با بقیه دارم. برخلاف بقیه که حداقل یکبار شده با یکی بحثشون بشه و یا با یکی خوب نباشن همشون با من خوبن. ناخودآگاه معمولا توی جمعها عزیزکرده میشم. تو خانواده عزیزم. بین فامیل عزیزم. تو کلاس و دانشگاه عزیزم. معمولا سعی میکنم قلق آدمها رو به دست بیارم و بر اون اساس باهاشون رفتار کنم و فاصلم رو هم با آدمها خیلی زیاد نزدیک نکنم. آدم چالشبرانگیزی نیستم معمولا. مامانم میگه آدم صبوریام. خواستههام رو شفاف و مستقیم به آدمها میگم. و ازشون میخوام که باهام روراست باشن. اما اینها یه بخشی از مسئلهاس. مسئله بعدی که عزیز کرده میشم ناشی از ظاهرمه. آدمها به طور پیشفرض از ابتدا باهام خوب تا میکنن و جذب قیافم میشن. چند روز پیش هماتاقم آیدا بهم گفت: میبینی الان با تو همشون خوبن. درواقع تنها کسی هستی که روی این تخته و باهاش خوبن. قبلا هر کی میومد روی این تخت خیلی اذیتش میکردن و بولیش میکردن. تو چون خیلی خوشگلی کارت ندارن. چند وقت پیش حالم بد بود و رو تخت گریه کردم. یدفعه صدام زد. نگاهش کردم و گفت: حالا اگه ما بودیم و گریه میکردیم صورتمون قابل دیدن نبود. اما تو وقتی گریه میکنی هم بامزهتر و خوشگلتر میشی. توی خوابگاه انگار زیبایی و امر جنسی خیلی پررنگه. به هر حال سعی میکنم خودم رو دور نگه دارم. چند وقت پیش صبح زود از حموم با لباس زیر اومدم تو اتاق و بچهها خواب بودن. داشتم لباس عوض میکردم که بیدار شدند. بعد اون چندباری به شوخی بهم گفتند چقدر خوبی و بدنت شبیه مدلهاست. دخترها توی خوابگاه خیلی با هم راحتند. راحت کنار هم میشن و با شوخی و مسخرهبازی به هم نود نشون میدن. اما من خیلی راحت نیستم با این قبیل شوخیها. معمولا خودم رو دور نگه میدارم. چند وقت پیش یکی از بچهها کمکم کرد تا قفل کمدم رو درست کنم. ازش تشکر کردم. گونهش رو آورد جلو تا ببوسم. صورتم رو نزدیک گونش آوردم. لبم رو بوسید و رفت. تا چند دقیقه هنگ بودم و به زمین نگاه کردم. احتمالا موفقیتم توی دوستی با آدمهای متنوع تو خوابگاه، در گرو امر جنسی و زیباییشناختانهس.
درباره این سایت